مگو اصلا دگر از هیچ راهی
که از شب هیچ ناید جز سیاهی
از آن بادی که بیهنگام برخاست
نه خرمن ماند و نه شاخه کوهی
ز پر دردی بود بینی اگر تو
نشیند بر رخم لبخند گاهی
قلم را گویمش ساکت بشیند
بسوزان دفترم را گر که خواهی
چو از سرما گذشتی یاد من آر
که درد و رنج را بودم فکاهی
