چنان آن عارضش ما را ز دنیا بیخبر کرده
که گویی مهر شیرینست بر خسرو اثر کرده
زبان شکوه بلبل چه سود آرد ز هجر گل
همانا ماتم مجنون که لیلایش سفر کرده
طمع از گنبد آبی ببر گر صاحب مغزی
کز عشق یوسف مصری زلیخا خون جگر کرده
جهان را واگذاریمش به اهل بت پرستانش
هوای دین ما اکنون طلب دین دگر کرده
ز شوق قد رعنایش دو چشمم منتظر دائم
چه گردد گر کسی گوید که آن رعنا نظر کرده
