کلک او همچون یکی آتشفشان
ذوبش بیانتهای جاودان
سوی کلکش کس نیارد پا نهد
ترسد از اینکه ضمیرش جا نهد
گه نسیم و گه یکی توفنده باد
لحظهای نغمه زمانی رعشه، داد
او نهنگی بیمهابا سرفراز
بحر را افکنده در سوز و گداز
مرد زرتشتش کجا آید پدید
جامه حکمت ز خود باید درید
بادبان کشتیش در اهتزاز
همچو آن کوهی زمینش را نیاز
