بیا جانم که ماهی از بهار است
لگام اسب دست شهریار است
چه گویم خوبیش که بیشمار است
همه بدبختی از من در فرار است
چرا دلبر فغان تو ز بار است
ز خانه گویم و گویی که غار است
اگر مشکل به پشت من سوار است
نسیب من ز گل یک دسته خار است
ز شرب میکده من را خمار است
مخور غصه که اینم در گذار است
چرا دلبر فغان تو ز بار است
ز خانه گویم و گویی که نار است
هوای ملک آنقدر مشک بار است
گمانم میرسد که قندهار است
حقوق من یکی پاکت خیار است
چنین مهری سبب اسفندیار است
چرا دلبر فغان تو ز بار است
ز خانه گویم و گویی که نار است
اگر همسایه مرغش در کنار است
بدان که حضرتش والاتبار است
تو را هم این قضیه روی کار است
که غله سوی تو همچون قطار است
چرا دلبر فغان تو ز بار است
ز خانه گویم و گویی که نار است
فغان مادر آید که نهار است
دگر هنگام قطع این مدار است
هر آنچه گفتهام یک از هزار است
نماد زخم من آن نیش مار است
چرا دلبر فغان تو ز بار است
ز خانه گویم و گویی که نار است
کشم شیهه که دانم سبزهزار است
زنم جفتک که اینم روزگار است
غم و غصه همه از من کنار است
چه گویم نکتههای بیشمار است
چرا دلبر فغان تو ز بار است
ز خانه گویم و گویی که نار است
