احوال چه پرسی که ز حالم خبری نیست
تدبیر چه گویی کز آن هم ثمری نیست
افتاده در این دور، خرابیم و خماریم
دردا که به ما ساقی ما را گذری نیست
گفتیم دمی با خرد و عقل نشینیم
دیدیم که عقل و خردم کم خطری نیست
امید پرید از قفس و باز نیامد
افسوس که از پر زدن وی اثری نیست
دل رفت، بدان زلف درازی که چو یلدا
از بس که سیاه است امید سحری نیست
