خدایا درد من شد همچو کوهی
ندارد ساز من دیگر شکوهی
ز سازم دور شد آن درد زخمه
چو آن عاجز که بنوازد به دخمه
همان عاجز که طنزش پر ز درد است
قیاس آن گلی که از غنچه زرد است
ز من نام و نشانم از چه پرسی
بنه اندرز و پندت زیر کرسی
ز بار عاقلان دیوانه خسته است
ز لاف مدعی قلبم شکسته است
سخن کوته که تا دردم ندانی
برایم وعظ خوشبختی نخوانی
که هر روزی یکی شغل آیدم پیش
گهی گرگ و گهی شیر و گهی میش
