دلم خواهد شبی را تا سحر از درد دل گویم
غبار شیشه دل را به آب دیدگان شویم
فتد اشک زلال من ز دیده روی پاهایم
سخن از مثنوی خارج ولیکن گوش میجویم
تو بر تار تنم لرزش فکندی ای نوازنده
نمیدانی که تو مشغول و من هم گوشهای مویم
ندارد بو گلی را که نهادی زندگی نامش
به امیدی ولی مسکین همه روزه همیبویم
