غم سربندی و باد زمستان
یلی خواهم همی از زابلستان
که تا بار غمم را بار بندد
به جسم و جان خویشش خار بندد
از آب گل مداماً نوش دارد
حدیث رنج را در گوش دارد
چه گویم من دگر از آن خط و خال
به جای خود نهادم رستم زال
به خان اولی میخش نبودی
به خان دومی دندان بسودی
به خان سومی آمد حلب پیش
فتاده رستم بیچاره تشویش
کناری گرز خود را درفکنده
به خاری بر زمین او سرفکنده
که ای تو حل مشکل کوه قافم
رسیده درد سربندی به نافم
به خان چهارمی گر پا گذارم
همیدانم جوانی جا گذارم
به خان پنجمی گر پیش بردم
یقیناً آبروی خویش بردم
و اما ششمی چون چاره سازم
ز ساز و برگ خود چی پاره سازم
و شاید هم فروشم رخش خود را
حماری برنشانم نقش خود را
گمانم سوی توران در شدن به
از ایرانی و ایران در شدن به
من آن رستم نیم در زابلستان
مکن باور حدیث جنگ دستان
کجا رستم حذر از شیر کرده
تهمتن جملگی بر تیر کرده
ولی جانم سخن از مزد دست است
گمان من که این نجار مست است
همان بهتر که سربندی نباشد
تهمتن در کمربندی نباشد
تهمتن این بگفت و شد فراری
پیاش هم رفت آن رخشش به زاری
