حقوق برج آینده نمودم نوش جان بنده
گمانم برجکی مانده که گردد مردهام زنده
عیال پر خط و خالم نمیپرسد از احوالم
گمانش رستم زالم خرد کالای ارزنده
سخن از مرغ میراند، به سوی ماهیام خواند
و شاید حاتمم داند که دارد خرج پاینده
حدیث قسط در دستم به معده غله را بستم
ز شادی جهان رستم چه دانی حال گوینده
الا ای یار دیرینه که داری جنگ پیشینه
وجودی ضد شومینه بکش بر دو تو این دنده
بیا ای مهربان یاور تویی بر عالمی داور
نمایم بنده این باور که زر تنهاست شوینده
چه گویم من به جد خود، نیم واقف به حد خود
همین گویم ز قد خود که ایلی میکند خنده
امان از عمر بی ارزش چه میگویی تو از ورزش
تمام صیغهها لرزش در این اوضاع لغزنده
دریغا دیر فهمیدم به خود افسار پیچیدم
دو صد ای کاش ریسیدم نمودم عشق را رنده
