حیله روباه

شنیدم از اجدادم حکایت
هزاران پند اندر آن روایت

حدیث حیله‌ی روباه مکار
که از مکرش نهد دمبی چو پرگار

چو بیند در گذر دام بزرگی
به فکرش می‌رسد کار سترگی

به پیش خرس آید او ادب‌وار
که ای شاهی نژادت را سزاوار

اگر بد کرده‌ام بخشندگی کن
به تاریکی دمی رخشندگی کن

منم این بخششت را پاس گویم
هزاران تحفه‌ها بهر تو جویم

چنین گفت و زمانی آنچنانی
دل خرس آمد اندر مهربانی

به راه آشتی پایش روان شد
به سوی باغ خرس ما دوان شد

چو درغلطید خرس ما به آن دام
به یادش آمد آن اندیشه‌ی خام

خیالاتی که از میوه به سر داشت
تمام باغ را او میوه پنداشت

نمی‌دانست صدها کینه باشد
تمام خنده‌ها خود حیله باشد

بگفتا که من از میوه گذشتم
به این دفتر همه مهرت نوشتم

تو این بندم گشا تا ره بیابم
هر آن کشکی که داری من بسابم

بگفتش ای رفیق تندخویم
چه شد که مهر می‌جویی ز رویم

ز مکر من یکی این از هزار است
درخت حیله‌ام دائم به بار است

ندیدی آنچه که باید ببینی
از این دسته گلم خاری بچینی

اگر بر این زمین تحت فشارم
تمام این مخل را لرزه آرم

زنان ده به رقص و به نقاره
نمایندت در این محبس نظاره

بسی باید که چوب خشک یا تر
کنی تو امتحان با دست و با سر

کجای کار را دیدی تو ای دوست
ز دم تا فرق سر خواهد درد پوست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *