چه گویم من تو را از تخت و پایه
که آخر میرود شهری به سایه
به قدری شهر درگیر است با دود
که گیلان ماهیش گردد نمک سود
چه باید گفت و راهی کرد پیدا
نگردد این جماعت تا که شیدا
چو میبینی خیابان را گمانت
ملخ حمله نموده سوی جانت
خدایا این همه ماشین کجا بود
مگر دروازه شهرت رها بود
که اسب و اشتر و گاری سرازیر
نموده تخت را آنقدر درگیر
