به سوی دفتر شش آمدم باز
که تا ریسم همان پشم سرآغاز
پناهم او بود در گیر و دارم
ندارم شکوهای گر کرد خارم
که او بینای قلب این خلیفه است
تمام حکمتش با ما لطیفه است
که توفیقم دهد تا از دیارش
نباشم وقت پرسش شرمسارش
دوباره باز گردم سوی آن ذکر
که میآزاردم هر دم همان فکر
یکایک گفتگوهای نهانی
چنان سازد پریشانم که دانی
که گر بار گناهم بوده بسیار
شما را هم نبوده خیری از بار
اگر لنگید اسبم در سواری
ندیدم من نگاهی جز به خاری
اگر بودم به سان تشنه در راه
ندیدم غیرتی از هیچ همراه
اگر باشد ترازویی به انصاف
نبوده دفتری خالی از اوصاف
اگر گوشی ز اسم من رمیده است
زبان مردمان دانم چریده است
ولی افسوس تا زر در میان است
جوانمردی به کنجی در نهان است
بیایید و گذاریدم کناره
فدای آن رخ زیبا بهاره1
که عالم هیچ و پوچ است در کنارش
تمام هستیم بادا نثارش
ببخشیدم اگر رفتم به آن سو
که آمد لحظهای بر من از آن بو
همان بویی که مغزم را خراشد
چو نجاری که چوبی را تراشد
دگر تاب قلم رفته ز دستم
ندارم اختیاری چون که مستم
قلم را گویمش برگرد از راه
که آید از درون من دو صد آه
ز گل گفتی و دردم بیشتر شد
گمانم که به جانم نیشتر شد
1: بهاره دخترم
